روز هشتم و نهم
چیزی هست رازی یا شاید معمایی که من از آن هنوز سردرنیاوردهام. میدانم هنوز محرم اسرار نشدهام اما خدایا اگر چراغی نشانم ندهی چطور از این سیاهی بیرون بیایم. خدایا نشانی چیزی. من منتظر هستم
روزها با شتاب در گذرند انگار از آنها جا مانده ام.
باید به روزها برسم حالا که قرار است داستانم را خودم بنویسم.